ميوه ي عشق ما

خوش امدي عزيز دل مادر

1393/5/9 20:08
نویسنده : سادانا
253 بازدید
اشتراک گذاری

در اخرين روز از ماه زيباي تير ، وجود نازنينت رو به ما نشون دادي و شدي قشنگ ترين اتفاق اين روزهاي ما ........

داستان از اونجا شروع شد كه مامي تازه امتحان كنكور رو پشت سر گذاشته بود و بعد از يك خونه تكونيه  اساسي ،خودشو واسه يه تعطيلات لذت بخش اماده ميكرد ! مامي و بابا  به تازگي  با فراغ بال مي خواستن راجع به يه مساله مهم تصميم گيري كنند.ورود يه عضو جديد به خانواده دو نفريشون ! ورود يه نعمت بزرگ به زندگيشون ! هموني كه قرار بود نور خونشون  بشه !!!! داشتن حسابي  برنامه ريزي ميكردن واسه يه اتفاق بزرگ ! مامي بايد دكتر ميرفت و كلي خودش رو اماده ميكرد.بابا ،مامي رو هر روز صبح ميبرد پارك تا با هم ورزش كنند و سلامت و قوي باشند.هنوز برنامه هامونو عملي نكرده بوديم كه.........

اون روز صبح مامي از حمام اومد بيرون ولي يه احساس عجيبي داشت ،نميدونست اين چه حسيه ! نميدونم چرا اون روز اين قدر دل شوره داشتم ! هنوز زمانش نرسيده بود كه متوجه چيزي بشم ولي با اين حال شك كردم.يه دونه بيبي چك داشتم مال خيلي وقت پيش ها.اون رو برداشتم و يك راست رفتم دستشويي .اصلا حتي فكرش رو هم نكرده بودم واسه همين بي اهميت مشغول مسواك كردن بودم ! بعد از چند دقيقه ميخواستم بيبي چك رو دور بندازم و بيام بيرون ! اخه اصلا منتظر چيزي نبودم !  هنوز برنامه هامون رو انجام نداده بوديم كه ! ديدم واي خداي من دو تا خط قرمز !!!!!!!!! هاج و واج بودم !!!! فكر ميكردم دارم اشتباه ميبينم !!!!! دوباره نگاه كردم !!! واي دو تا خط قرمز!!!! اصلا اشتباه نبودن  !  نه احساسم و نه بيبي چك !!! شكه شده بودم.از دستشويي اومدم بيرون و رفتم يه بيبي چك ديگه برداشتم ! دوباره بلافاصله دو خط قرمز !!!!! خدايا شكرت ،نور چشمم در راهه !!!!!!! از خوشحالي سر از پا نميشناسم !!!! از دستشويي پريدم بيرون ويك راست  رفتم سر وقت بابا ! بابا هنوز خواب بود.بيدارش كردم .تا چشم هاشو باز كردگفتم:ببين دو تا خط قرمز ! بابا گفت : اين چيه توي دستت ؟ گفتم:بيبي چك !!!!چشماش يه دفعه برق زد ! حالا ديگه بابا كامل بيدار شده بود !(من بابا رو اين طوري از خواب بيدار ميكنم !همچين زني هستم من !!!!!!) پريد بغلم كرد و كلي بوس !!!!  تا يه چند دقيقه همين جور مات و مبهوت همديگه رو نگاه ميكرديم.دوباره بابا گفت :يعني الان مامان شدي ؟؟؟؟!!!!!! ما كه هنوز برنامه هامونو انجام نداديم ! بعد چند دقيقه دوباره به هم نگاه كرديم و بعد هر دو شروع كرديم جيغ زدن و خوشحالي كردن !!!! اين قدر بالا و پايين پريديم تا از خستگي افتاديم زمين.بابا ؛ مامي رو بغل كرد و ورود اين نعمت  بزرگ رو بهش تبريك گفت و پيشونيشو بوسيد.خلاصه اين بود ماجراي ورودت به زندگي قشنگ مامي و بابا ؛عزيز دلم ! و با يك حس قشنگ مهمون دل مامي شدي و عزيز خونه !

 چقدر اروم و بي صدا اومدي و چه حس زيبايي رو به ما هديه دادي عزيزم.ازت ممنونم كه خونه دل من و بابا رو انتخاب كردي نفسم.

و خداي مهربون و عشق بيهمتاي من سپاسگذارم از رحمتت و رحمانيتت  ! فرزندم را تو به من ارزاني داشتي و او رو به خودت ميسپارم در همه حال ! 

عزيزم عكس قشنگ ترين نشوني اومدنت به زندگي مامي رو اينجا واست ميذارم .

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)